گمشده ای در خیال خام ماهی...



نسیم دلچسبی از غرب به شرق دلم راه پیدا کرده بود و چشمان یار را در فراسوی غرب دلم به تماشا میگذاشت.نسیمی که از غرب ترین کوچه قلبم  از پلاک یار وزیدن میگرفت و گر بر آن سوار می شدی،گر با او هم سو میشدی و کمک میخواستی،چراغ دلت به روشنایی شرق نمییان میگشت و صدای تپش قلبت به آن سوی گودال ماریانا می رسید.!


  • #چرت_پرت_نویس_های _بیخود_و_یهویی.

امروز خیلی خوش گذشت.همین که امتحان کنسل شد.همین که اردو بودیم.همین که کلی زدیم و رقصیدیم.همینکه پشیمونم از نرقصیدن :| همینکه کلی تاب بازی کردیم تازه از این بپربپرا هم داشت خخخخ خیلی خوش گذشت.گاهی وقتا دلم میخواد بی نهایت قهقهه بزنم و بگم مرسی خداااجونم که هستن.که هنوز هستن آدمایی که کنارشون مسخره بازی در بیاریم و من بتونم ثانیه های فراوانی رو بخندم.شکرت!


یعنی باورم شه که امروز خواب نبوده؟!که از این روزا بازم هست تو زندگیم؟از این روزایی که قهقهه بزنم؟از این روزایی که بی خیال آدمای اطرافم فریاد بزنمبی خیال چپ چپ نگاه کردناشون.همون لحظه هایی که فکر میکنن  از روی هیجانه ولی نه.از روی بی درد بودنه.



لیوان را درون سینی میگذارم ،دل میسپارم به نوازش انگشتانش که بر روی پیانو توی اتاقش عجیب زیبا می رقصدبالاخره یادگرفته آهنگ جان مریم را بزند.در آستانه در می ایستم چشمانم را میبندم.نمیدانم هم اکنون چند ساله هستم اما خوب میدانم سال های زیادی گذشته است و من هنوز نفس میکشم.اما خوب میدانم این آهنگ و حتی کلمه مریم درونش چقدر برایم خاطره انگیز است.

-ی وقت سرد نشن اون هات چاکلتا مامانی!خخخخ

از افکارم بیرون می آیم و یک لبخند به مهربانی اش میزنم.به همینکه میدانم چقدر مرا دوست داشته است.آنقدر که با تمام نفرتش ، پیانو زدن را یادبگیرد.آنقدر که ده ها بار برای زدن این آهنگ پر خاطره تلاش کند تا من را شادمان ببیند.سینی را روی تختش میگذارم و

+تو از کی تا به حال صدات خوب بوده و من خبر نداشتم؟(و شاید به یاد بی نام یک لبخند خبیث هم به رویش بزنم و به زور خنده ام را کنترل.)

می آید کنار من روی تختش می نشیند مرا در آغوش میکشد و برای بار هزارم در روز می گوید که "خیلی دوست دارم مامانی"

همه این دوست دارم ها و لبخند ها از یک تلنگر شروع شد از یک خواب که ترس مرگ من را بر دل او انداخت. هیچوقت نفهمیدم چرا ما آدم ها انقدر به تلنگر نیاز داریم.

زنگ در به صدا در میاید.به ثانیه نکشیده خودش را به در میرساند و از همان جا فریاد سر میدهد:وااایییی مامان خاله یگانه اومده.

یک آن با خودم فکر میکنم مگر همش چند ساعت است که خاله یگانه اش را ندیده که انقدر دلتنگش شده است.اگر مادربزرگم آنجا بود شاید میگفت خرس گنده دانشگاهش داره تموم میشه بعد انقدر لوسه.بعد هم مرا تیر باران میکرد برای اینگونه تربیت کردن دلارامم.

خودم را به در می رسانم و چشم می سپارم به لبخند روی لب یگانه که در آغوش دخترکم گم شده است.لبخندی به تمام صمیمیتشان میزنم.احتمالا  آن سال هم شب لیله الرغائب پنجشنبه است و کمی بعد از آن هم اولین روز بهار خواهد بود.

یگانه را به آغوش میکشم و به عمق دوستی مان لبخند میزنم و شاید خوشبختی داشتن همین دوستایی باشد که از خواهر برایت نزدیک تر میشوند.و شاید خوشبختی خانواده دو نفره من و دلارام باشد.و دلارامی که هر هفته به خانه قدیمی اش ، همان پرورشگاهی که برای اولین بار هم را دیدیم پا میگذارد .و شاید خوشبختی برای من همین دلارامی باشد که بزرگ ترین داشته ام است.بزرگ تر از همه مدال ها و عکس های چاپ شده توی آلبوم و توپ بسکتبال گوشه اتاق.بزرگ تر از خواندن بهترین رشته در بهترین دانشگاه این شهر.بزرگ تر از آن همه کتاب توی کتابخانه هایم.بزرگ تر از هوا کردن بالن توی دستانم در این شب.چشمانم را میبندم

دلارام:خواهر،خواهر چه فازم گرفتن خخخ میگما منو توی آرزو هاتون فراموش نکنیداااا

خوشحالم که او مثل من عمق دلش پر از غم و درد و حرف زدن هایش نشان از خستگی نیست. و او چه میداند که او بزرگ ترین آرزوی من بود که برآورده شد.به چشمان یگانه نگاه میکنم از اعماق دلم آرزو میکنم :آرزو میکنم و آرزو میکنم و بعد بالن را رها.پرواز میکند.بالا میرود.

یگانه:بازم صورتی بود بالنت.

+به یاد اولین بالنی که خریدم و به یاد 17 سالگیم.(:

-منظورت همون روزاییه که من کنارت نبودم که با هم آرزو کنیم دیگه؟

حالا چی آرزو کردی مهربونم؟

+راز که گفتن نداره جانا(:ولی من و تو مگه رازی داریم با هم؟آرزو کردم که خدا سر پیری بهت ی عقل بده که من خیالم راحت بشه پس فردا خواستم سرمو بذارم زمین و بمیرم خخخخخ


حرفم تمام نشده میدوم.بیخیال سن و همه چیز.کودکانه میدوم و قهقهه میزنم به حرص خوردن های یگانه .به لبخند ها و خنده های بی نهایت جفتشان. می ایستم.زل میزنم به مجتمع های اطراف خانه مان که کم از برج بودن ندارند.زل میزنم به بالنی که حال ازش یک نقطه باقی مونده.به ماهی که لبخند ما را نظاره میکند.


-حالا منو اذیت میکنی دیگه؟نشونت میدم.

شلنگ آب را به سمتم میگیرد و تمام حرصش را سر خیس کردن من خالی میکند.و من اینبار دلم میخواهد فارغ از تمامی خوشبختی های داشته و نداشته ام به زندگی ام لبخند بزنم که همینقدر قدیمی ست.همینقدر دوست داشتنی برایم.

+وااییی یگانه جواب غلام رو چی میخوای بدی؟

به ناگاه شلنگ آب را رها میکند .روی موزائیک های کف حیاط خودش را رها میکند و میزند زیر خنده.قهقهه میزند برای خاطرات بچگی تر هایمان.برای غلام و های بابادوزش.برای خیالبافی های خودش.

دلارام آب را میبندد به سمت ما می آید و شاید او هم مثل من به خاطر تمام این لبخند ها دارد خدا را شکر میکند.

کمی مانده تا سال تحویل سال یک هزار و چهارصد و سی و خورده ای.


پی نوشت:شاید بپرسید خو چرا نرفتید بالا پشت بوم بالن هوا کنید.باید بگم که ما توی حیاط بالن هوا میکنیم خخخ  آینده تخیلی خودمه.دلم میخواد همینقدر مزخرف و ساده باشه(:


پی نوشت2:

لینک چالش


-محدثهههه محدثههه دو تا چیز به اتاق اضافه شده.اگه پیداشون کردی؟

بعد کلی دید زدن:چرا من هیچی نمیبینم.یعنی دو تا چیز برای اتاقمون خریدی؟

-درواقع برای خودم خریدم

+دوباره کتاب خریدی؟

و من با هزاران ذوق میرم و دو تا کتابی که خریدم رو بهش نشون میدم(:


نمی دانم کتاب ورونیکا تصمیم میگرد بمیرد را خوانده اید یا نه.اما باید بگم که من خودم هم هنوز آن کتاب را نخوانده ام.
اما هر زمان به لحظه ای که بهم میگن فلان مدت وقت داری زندگی کنی و بعد خواهی مرد فکر میکنم.دلم میخواهد کور باشم.دلم میخواهد از آن پس تمام ثانیه های باقی مانده را با چشمان دیگری ببینم. واقعیتش این است که خیلی دردناک است که دیگه نتوانم آدم های مهم زندگیم را ببینم و آخرین تصویر از آن ها را در خاطرم ثبت کنم. خیلی سخت است که نتوانم دست های دو عاشق گره خورده رو توی فصل پاییز ببینم. خیلی سخت است که نتوانم تمام خاطرات دیدنی و دلپذیر زندگی ام را دوباره و دوباره در خاطرم ثبت کنم. اما حداقل میتوانم صورت های دیگران را در تصوراتم خندان بنگرم.میتوانم فکر کنم که شادند از مرگممیتوانم دیگر اشک های نشسته گوشه چشمان مادرم را نبینم. میتوانم حرص نخورم به خاطر سیگار گوشه لب یک بچه. به خاطر کودکی که در سرما کار میکندو به معنای واقعی به پول احتیاج داد. باور کنیم که گاهی ندیدن خیلی خوب است.

  • پی نوشت:عنوان را دوستی در کتابی خوانده بود.و آنچنان برایم سنگین بود که گذاشتم بماند اینجا.(البته دقیق این جمله نبودمضمونش این بود.)





گاهی تمام خستگی ات را نه بر روی دیگران

و نه بر روی خودت

و نه بر روی کاغذ بیچاره

و نه دیوار

و نه بر حنجره

و نه بر چشم

و نه بر هیچ چیز دیگر خالی نکن.

گاهی خستگی هایت را جمع کن.

وقتی خواست فوران کند.

جلویش بایست و با تمام قدرت قدم بردار.

خودش میترسد و به ناکجا آباد میرود.

بعد راحت قدم بردار و برای رسیدن به موفقیت های بیشتر تلاش کن.

+فقط خودتی که میتونی مغزتو.ساختارشوگنجایششوتغییر بدی.
میتونی وسعت ببخشی و بهش بفهمونی هیچ وقت متوقف نمیشی.
میتونی بهش همه اینا رو نشون بدی(:همشونو.(:
++موفق باشی (:

بهار جان.

بگذار تا نیامده ای.

تا در راه بین نیامدن و آمدن هستی.و صد البته که خواهی آمد!

بگذار یادآوری کنم که کوله خنده را یادت نرود.

اینجا آدم ها خانه ها را تکانده اند

خودشان راقلبشان را.مغزشان را دارند میتکاننند تا برای کوله های تو جا باز کنند.(:


هیچ سالی مثل امسال به آدم های اطرافم تبریک نگفتم.

هیچ سالی مثل امسال به "شما" ها لبخند نزدمهمین"شما"هایی که ی روزی آزاردهنده ترین چیز بود برام.

هیچ سالی مثل امسال.انقدر پیش قدم نشدم.

هیچ سالی به اندازه امسال برای آغازش لبخند نزدم.

حس خوبی به این سال تازه اومده دارم.

شاید چون هیچ سالی به اندازه امسال پست های تبریک سال جدید نخونده بودم.

شاید چون خیلی تغییر کردم.

شاید چون تازه میفهمم زندگی یعنی چی.

تازه میفهمم عشق یعنی چی

شاید تازه میفهمم معنی نفس کشیدن چیه.

تازه میفهمم دلیل نفس کشیدن هامو.

شاید.


+امیدوارم امسال ،سال  کنار گذاشتن رفتار بدمون باشه.

سال لبخندهامون

سال ساختن به جای کنار اومدن.

سال متحد شدن به جای چشم و هم چشمی.


++امیدوارم سر سفره هفت سین.موقع  تحویل سال نو.دعای فرج فراموشتون نشده باشه.(:


پی نوشت:امسال همه عید مبارک ها را من پیش قدم شدم.

اصن اهمیتی ندارد.چون این من هستم که میخواهم سال خوبی داشته باشم.

چون آنها کسانی هستند که هنوز دوستشان دارم.

چون

(:


چیزی نمانده تا پایان این سال کذایی

نه نه 97 جان قصد توهین نداشتم. فقط در تمام این سال های گذشته هیچ وقت به این حجم بدبختی را احساس نکرده بودم. در تمام سال های عمرم هیچوقت گریه پدرم را ندیده بودم. هیچوقت به اندازه امسال اشک نریخته بودم. هیچ وقت به اندازه امسال روانی نبودم.هیچوقت به اندازه امسال عاشق تنهایی نبودم. هیچوقت به اندازه امسال حساس نبودم.هیچوقت به اندازه امسال ،حالم از خودم.از کتاب هایم بهم نخورده بود. هیچوقت به اندازه امسال با رفتارم بقیه را آزرده خاطر نکرده بودم.و تمام هیچوقت ها امسال اتفاق افتادتمام هیچوقت هایی که هیچوقت تصورشان را هم نکرده بودم.

نه نه 97 جان ! سوءتفاهم پیش نیاید.!!!

من دوستت دارم.به خاطر اولین تجربه هایی که امسال به وجود آمد به خاطر برگشتن به ورزش مورد علاقه ام. به خاطر دو روز خاطره انگیز برایم.به خاطر رفتن از این خونه و محلهبه خاطر تموم شدن همه چیز دوستت دارم .من تو را به خاطر تمام درد هایم دوست دارمبه خاطر تمام خاطره های تلخم دوستت دارم.من تو را به خاطر پنج ماه دردناک زندگیم دوست دارم.به خاطر هر چیز داشته و نداشته ات دوستت دارم. اما قبول کن سالی که با نبودن مادربزرگ آدم شروع شود.سالی که عیدش ، عید مادربزرگ آدم بشود و مجبور شوی لباس سیاهتو در بیاوری.سالی که با نبودن یکی از عزیزانمبا دیدن آب شدن پدرم.با آب شدن خودم بگذرد.کذایی ست.!نیست؟


دیشب تمام درد هایم را جمع کردم.

تمام گله و زاری هایم را.

و بعد همه را ریختم درون چمدانت.

کمی جا باقی مانده بود

دلم نیامد لحظات خوب و دوستت دارم هایم را بریزم.

درش را بستم و بعد.

همه این بی تحرکی ها و کسل بودن های هر روزم.

همه این اخلاق گند این روزهایم.

همه شان را با بی رحمی انداخته ام گردن تو.

و تو را به گلوله بستم.

چون فکر میکردم همه چیز زیر سر توست


هنوز هم نفس میکشی؟


97 جان کوله بارت را برایت بسته ام!

98عجله ای ندارد ها.اما من دارم.

چای دو پهلو برایت می آورم

درونش نفرت میریزم تا شاید زودتر راهی شوی.

اما باز هم نمیروی.


نمیدانم در چشم هایم چه دیده  ای که دلت نمی آید بروی.

دروغ چرا

آری میدانم.

بعد از اینهمه تظاهر نتوانستم عشقم به تو را پنهان کنم

میدانی 

دروغ چرا.

من تو را به خاطر تیر امسال دوست دارم.

تو را.

به خاطر 20 اسفند.

به خاطر 27 اسفند امسال.

به خاطر تمام دوست های جدیدی که پیدا کردم

به خاطر داشتن کتاب های جدید.

به خاطر رسیدن به چند تا چیزی که بی نهایت دوستشان دارم.

دوست دارم.

اما.

باید بروی.

باید.

باید تمام تقصیر ها را به گردن بگیری و بی گناه اعدام شوی.

تو بی گناه ترین گناه کاری هستی که سرت بالای چوبه دار رفت و کسی دلش برایت نسوخت


گوشی زنگ میخورد.تا به خودم می آیم و به سمتش میدومقطع میشود.در دلم آنقدر متعجبم از زنگ خوردن گوشی که شماره هیچ کس رویش نمی افتد که بعد از دیدن اسمش لبخند میزنم.به او پیام میدهم:جون دلم؟
استرس یک آن آنچنان تمام بدنم را در بر می گیرد که بی وقفه شماره اش را میگیرم
"مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.لطفا بعدا تماس بگیرید"
"مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.لطفا بعدا تماس بگیرید"
"مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.لطفا بعدا تماس بگیرید"
"مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.لطفا بعدا تماس بگیرید"
.
.
.
.
"مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
اشک در چشمانم حلقه میزند و به اسمش نگاه میکنم و باز هم میگیرم.آن قدر که حالم از صدای منشی بهم بخورد.بعد میروم و شماره خانه شان و هر چه که دارم را می آورمشاید مسخره باشدولی همین قدر نگرانتم رفیق.خداجونم مراقب جانانم باش.

"مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.لطفا بعدا تماس بگیرید"

(زیر لب دعا میکنم:خدا کند که به اشتباه دستش بر روی شماره ام خورده باشد.و حال در بهترین ثانیه های زندگی اش بسر برد.)



هیشکی نمیتونه درک کنه چرا انقدر نگرانتم خواهری.نمیتونن چون دوری ازم.اونا همش بلدن تو گوشم بخونن نگران نباش و بهت قول میدم هیچ اتفاقی نیفتاده
بدم میاد از این قول های مزخرف و چرت
حالا اگه اونور خط.فرسخ ها آن طرف تر بلایی سر جانانم آمده باشدکه خداااا نکنددد!!!!
که میخواهد پاسخگو باشد؟کدام قول؟
هعیییی:(

پی نوشت:بعد حدود سی بار زنگ زدن
همینکه خبر سلامتیت به گوشم میرسد خدا را شکر میکنم
(چقدر گریه کردم امروز.نمیدونم چرا با وجود اینهمه گریه تموم نمیشم من.)

دوست داشتن.

دلیل نمیخواهد!

همینکه یک نفر باشد که دلت بخواهد تا بی نهایت نفس بکشد،

یعنی زندگی!

همینکه کسی را داشته باشی 

که نگرانت باشد.

که با خنده هایت بخندد.

همین که باشد.

همینکه بتوانی هر روز برای سلامتی اش خدا را شکر گویی.

همینکه هر روز نگران از دست دادنش باشی.

همینکه با کوچک ترین چیزی که به او مربوط باشد،اشکت در بیاید.

یعنی اکسیژن.!

خدایا مراقب اکسیژن زندگیم.باش(:


شاید روزی این را خواندی پدر:

میدونی تمام خوشبختی من توی چی خلاصه میشه؟

توی اینکه بهم میگن چقدر شبیه پدرتی.

چقدر شبیه پدربزرگتی.

تمام خوشبختی من توی شما دو نفر خلاصه شده.توی دو نفری که یکی را در خواب هایم در آغوش میکشم  و گله زاری هایم را سرش حواله میکنم. سر کسی که بهترین آدم زندگیم بودهست.و تا ابد خواهد بود.(بهترینا هیچوقت فراموش نمیشن.(:)و دیگری را در تمام طول زندگی ام میبینمبه رویش لبخند میپاشم.اما نمیتوانم در آغوش بکشمش.اما نمیتوانم در آغوش بکشمش و به او بگویم "خیلی دوست دارم بابایی" نمیتونم مثل بچگی هایم بابایی باشم.نمیتوانم بوس هایم را حواله مهربانی های بی نهایتش کنم.


+آقا مهدی نشدم برات ولی قول میدم بهترین دختر دنیا باشم.فقط باش کنارم.(:


++مرد بودن خیلی سخته. و سخت تر از مرد بودن پدر بودنه.

چی کشیدی بابا وقتی اینهمه درد کشیدی و به روی خودت نیاوردی.چی کشیدی بابا وقتی آب شدن دخترت رو دیدی؟ وقتی خاک شدن مادرت رو دیدی؟وقتی بی رحمی خواهراتو دیدی.چی کشیدی بابا.؟چجوری تونستی دم نزنی؟چجوری با اون همه بی خوابی و درد ها کنار اومدی؟چجوری هنوز نفس میکشی؟ مگه نمیگن من خیلی شبیه تو عم؟پس چرا به این زودی کم آوردم؟ نه این من نیستم!!این اون منی نیستم که وقتی به دنیا اومد پدربزرگش خندید.این اون منی نیستم که بچگی هاش به اسم مهدی و موهای کوتاه گذشت.این من نیستم.این اون منی نیستم که بال بال میزد برای آغوشت.برای شاد دیدنت.!!!نمیذارم اینجوری بمونه.نمیذارم اشکات با دیدن من ببارنبهترین لبخندا رو میارم روی لبت.فقط کنارم بمون.فقط باشچون پشتم به تو گرمه(:

به بودنت.♥(:




  صبح را دوست ندارم.!

  طلوع را دوست ندارم.!

   ثانیه هایی که خورشید در آسمان خودنمایی میکند

   و کسی برای دیدنش دست و پا نمیشکند.

  را دوست ندارم!!!

  صبح ها را دوست ندارم.!

  همان ثانیه هایی که محکوم به بیدار شدن هستی 

  مجبوری بلند شوی و یک روز دیگر را آغاز کنی.

  صبح ها را دوست ندارم!

  شروع یک روز را ،دوست ندارم.!!!

  اما.

   شب را دوست دارم.

  ماهی که به اندازه خورشید نمی درخشد را، دوست دارم♥

  به اندازه خورشید نمی درخشد.

  اما.

   هستند کسانی چون من(!)که هر شب چشم بسپارند به درخشش او.

  واقعیت این است که این من.

  شب را دوست دارد.

  چون پایان را دوست دارد.!!! 



من اونم همونی که برا تو پَر میزد برا تو

تو جا گذاشتی آخه تمومِ رد پاتو♩♥♩



تا حالا شده ی آهنگ گوش بدی.دوسش داشته باشی.ولی هیچ کجای شعرش به تو و حال و روز زندگیت ربط نداشته باشه؟

تا حالا شده ی آهنگی آروومت کنه.

همون آهنگی که توی  زندگیت گمنامه.

تا حالا شده بی هوا دستت بره سمت همچین آهنگی؟

همچین آهنگی که از حرف به حرف کلمه هاش.

هیچیش .

هیچیش.

(:

(این هیچی ها رو دوست دارم)



بعد هفت روز نوشتن.صفحه وبلاگ رو باز میکنم و به نوشته های این یک هفته نگاهی می اندازم.

خخخ خنده آور است.پست هایی که بیشتر از همه دوست داشتم،بیشتر دیس لایک خورده.

  • اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که شاید فرق بین دیس لایک و لایک را کسی متوجه نشدهو شاید درباره من این وبلاگ رو نخونده و به اشتباه دیس لایک کرده.پس میروم و نوشته دیس لایک رو به کمتر زر بزن تغییر میدهم.
  • دومین چیزی که به ذهنم میرسد این است که شاید این من هستم که مزخرفیجات را دوست دارم. پس یک نفس عمق میکشم و مزخرف تر مینویسم(:



(:

باید زودتر از دیروز بلند بشم.

باید بذارم روزام متفاوت باشه.

باید ساعت های بیشتری از زندگی لذت ببرم.

گاهی وقتا فکر میکنم کاش میشدکاش توانایی شو داشتم که نخوابم.

میترسم از غافل موندن ی لحظه این زندگی(:

این زندگی و لبخنداش(:


پیرو پست قبلی

تا دیدم ی نفر بهش برخورده دویدم برم  تخمه ژاپنی ها رو هم قایم کنم خخخ

که سر راه دیدم پدر جان داشت به مادر جان میگفت:مریم یادت باشه بریم ی خورده پسته بخریم قاطی این تخمه ها کنیم(:

هیچی دیگه برگشتم نشست سر جام.مثل اینکه از کمپین لفت دادن رسما(:


میگه قراره خوزستان هم سیل بیاد.

و من دیگه خوابم نمیبره از این حجم دلشوره براش.

خدایا مراقب جانانم باش

پی نوشت:عید باشه و دل ی سری آدم غمگین باشه.

عید باشه و دل ی سری آدم شور بزنه.

عید باشه و دل ها آرووم نباشه.

عید باشه و.

:(


بعد اون همه گریه.هنوزم این درد داره میکشه منو.هنوزم دلم میخواد زار زار اشک بریزم.

حالم خوب نیست.

خیلی تنهام.

خیلی تنهام

خیلیییییی تنهااااااااااااااااااااااااااااااااااااام


خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


خیلییی خوب مینویسه.

و این دومین نفری که روی نوشته هاش کراش زدم(:

#علی_سلطانی


پی نوشت:

از آخرین قدم های امشب

بوی فروردین لای یقه ام جا ماند

و در تمام مسیر

خاطرات خاک گرفته خفه ام میکرد

باید زود به خانه بازمیگشتم

قرص های خواب مادرم

انتظار صدای چرخیدن کلید در قفل را میکشند

و لیوان آبی که دست نخورده باقی میماند

تا بدرقه خوابم باشد

تا آتش کابوس هایم را خاموش کند

پیراهنم را بارها میتکانم

اما خاطراتِ زمستانی ترین شب بهار

همچون سیریش کهنه، بر دیواری قدیمی

دست بردار نیستند

موسیقی آشنایی در سرم میپیچد

شعری از هوشنگ ابتهاج ذهنم را چنگ میزند

گریه هایم زیر دوش آب سرد پا میگیرد

و پیراهن و شال گردنم

خیس میشوند

از اشک هایی که

بالای قبر روزهای دفن شده میریزند.


#علی_سلطانی


گاهی وقتا میسوزیولی باورت نمیشه.

چون ی سیگار به تنهایی نمیسوزه

ی بنزین به تنهایی آتیش نمیگیره

یه آدم بدون قلب نفس نمیکشه.

چون ی غذای ساده هم بدون هیچی درست نمیشه.

اون وقتا حق داری اگه باورت نشه.حق داری اگه باورت نشه که داری تموم میشی

حق داری که نبینی خیلی وقته آتیش به جونت انداخته شده

حق داری که هیچی رو ندیده باشی

حق داری.


((:

سه سال پیش از روی علاقه رفتم ی روبیک3*3 خریدم و دیروز رفتم پی یادگیری.خیلی ساده بوداینکه میتونم توی کمتر از سه دیقه بسازم برای روز اول.برام لذت بخشهاونقدر ذوق زده شدم که کل خانواده متعجبن اصن
(البته.بهشون حق میدم)

+چقدر این عکسه رو دوست دارم:|


گفت:میرم استرالیابرات دعوت نامه میفرستم تو هم بیا.

بعد دستشو به علامت اوکی در آورد بلند شد توی جاش ت خورد و کمی مایل به من شد.

گفتم:من استرالیا نمیرم

گفت:کجا میخوای بری؟

گفتم:ی جایی که اونقدر ی زن ارزش داشته باشه که نیاز نداشته باشه به ی مرد توی زندگیش.که بتونه کار کنه.(میدونستم هستن چنین کشورایی که چون رشد منفی دارن و کسی ازدواج نمیکنه مهاجر خوب میپذیرن.)

گفت:مگه اینجا آزادی ندارن؟

گفتم:نه

خندید و گفت:اینا رو بیخیال بیا بریم استرالیا اونجا آزادی دارن توی حجاب و همه چیز.

(توی دلم خندیدم بهش.خندیدم که ازادی از نگاهش حجاب نداشتن بود.)


گفت:امسال امتحاناتون نهایی نیست؟

گفتم احتمالا نه

فقط سال دیگه.

گفت:چی مخوای بخونی؟

گفتم:احتمالا آی تی.خیلی دلم میخواست علوم پایه بخونم اما توی ایران به درد نمیخوره.

گفت:علوم پایه بخونی اونور رو هوا میزننت.

گفتم:میدونم.

گفت:اما آی تی رو بخون رشته آینده داریه موفق میشی.با ی رتبه عالیمن از اولشم میدونستم که بین همه تو موفق تر میشی

گفتم:من اگه بین صد تا دویست بشه رتبم.

گفت:کشوری؟

گفتم:نه.کنکور.

اون موقع خیلیییی خوش شانس باشم شاید دانشگاه تهران قبول شم. کاش بشه برم شریف.

گفت:شریف که عالیه.ولی دانشگاه های دیگه هم قبول شدی غصه نخورشهر های دیگه هم دانشگاه خوب دارناسترس نداشته باش.مشکلی نداری با شهر دیگه؟

گفتم:نه.شاید داغون بشم.ولی عادت میکنم.

(آخرین چیزی که بهش فکر میکردم استرس داشتن بود.)

گفت:میای استرالیا؟

ی اشاره به خانواده کردم و گفتم:نمیذارن.

گفت:اونا رو بیخیال.بیا.فقط کافیه بخونی.آی تی رشته خوبیهخیلیا توش حرفه ای هستن.حرفه ای شو.

جوابش فقط ی لبخند بود.

و من به این فکر کردم که از همه بچه های فامیلمون فقط از اون خوشم میاد.هرچند که عقایدش برام خنده داره. ولی وقتی یاد عروسی داداشش و کنار اون دختره میفتم.لبخند روی لبام برق میزنه. خیلی بهم میومدن.الحق که همیشه دلم میخواست ی داداش داشته باشم مثل اونکه هم بهم کمک کنههم کلی بخندیم.

سربازیش هم به پایان رسید.و اینو فقط موهایی نشون میدادن که دیگه کچل نبودن


بهش میگم:به نظرت من با چادر میرم دانشگاه یا نه؟

میگه:چه فرقی میکنهتو خیلی وقته که چادر رو کنار گذاشتی  دیگه تک و توک سرت میکنی.دیگه تو خیابونم سرت نمیکنی.مدرسه.هیچ جا.

راست میگفتاونقدر راست گفت که یهو چشمام تار شد.چی شد که دیگه چادر سرم نکردمچی شد که ی ماهه چادرم اتو نکشیده افتاده تو کمد.مگه خودم نبودم که انتخابش کردم؟ مگه خودم نبودم که توی چهار ، پنج سالگی مادربزرگمو راضی کردم به زور برام چادر بخره و رفتم باهاش عکس هم گرفتم که بمونه توی خاطرم.که خودم انتخابش کردم!!با هزار تا لبخند!!!

اما چی شد؟

چی شد؟

چی شد.؟


یاد روزایی میفتم که هوا خیلی سرد بود.مامان اجازه نمیداد وقتی مدرسه میرم چادر سرم نکنم.منم کاپشنمو تنم میکردم و روش هم چادر اون موقع ها ی ذره تپل بودمآستینام پف میکرد.بچه ها مسخرم میکردن.اونا حتی چادری بودنمو هم گاهی مسخره میکردنداز اون روز کاپشن نمیپوشیدم چون من زودرنج بودم چون طاقتم کم بود.چون نمیتونستم از خودم دفاع کنم.همه اون سرما ها باعث شد بقیه زندگیم بشم ی دختری که همیشه مریضه که سرماییع و همیشه خدا بدنش یخه

حالم بهم خورده بود از چادر اما مجبور بودم سرم کنمنمیگم دوسش نداشتم!چون داشتم.چون هنوزم دارمچون معتقدم خیلی بهم میاد.اما چند وقتیه که فهمیم لیاقتشو ندارم.لیاقت اینو ندارم که بار سنگینشو به دوش بکشم وقتی پر از گناهم.ی ماهیه که احساس میکنم حرمتشو خیلی وقت پیش شکستم.من کار بدی نکرده بودم.ولی من بد بودم.خیلی بدی کردم بهش.


این روزا انقدر چادر سرم نکردم که گاهی وقتا باورم نمیشه چادری بودم.که تا همین ی ماه پیش چادر سرم میکردم.خوب یادمه وقتی دیدم دارم سرد میشم نسبت به اینهمه زور،تصمیم گرفتم هد بزنم.بهم میگفتن خفه نمیشی توی گرما هد میزنی؟نه نمیشدم.من حتی تابستون رو با چادر روی سرم دوست داشتم.اما دیگه جرئتشو دارم.جرئتشو ندارم که چادرمو اتو کنمکه سرم کنم.جرئتشو ندارم تنبلیمو بذارم کنار.

من ی آدم بد مزخرف تنبلم.که حتی جرئتشو نداره که عشقشو دور نندازه.

من بد نبودم.شدم.!!!


روزگار عجیبی بود.

گاهی وقتا میرفتم روی بلند ترین نقطه ممکن روی این شهر

تا پرواز پرنده هایی را تماشاگر باشم که رویا هایم را با خود برده بودند به دورترین جاها.

و دست نیافتنیش کرده بودند.

تا پرواز پرنده هایی رو ببینم که هر کدام تکه ای از زندگیم را خورده بودند.

و من را در همین بالا ترین نقطه جهانم رها کرده بودند.

روزگار عجیبی بود.

آنقدر غرق آن پرندگان شدم که روسری ام را باد برد.

آنقدر که به ناگاه زیر پاهایم خالی شد.

دنیا دور سرم چرخید

 و من تمام شانزده طبقه زندگیم را نابود کردم.

روزگار عجیبی بود

وقتی به خودم اومدم دیدم همه بودند.جز خودم!

آدم ها راه می رفتند.

قدم میزدند.

عاشق میشدند

به رویاهایشان میرسیدند.

آدم هایی که لبخند میزدند.

دنیایی که آدم هایش قلب داشتند.


#بی ربط عکس و صرفا جهت دوست داشتنش.


پ.ن:گاهی وقتا دلم تنگ میشود برای آدم هایی که فقط در رویاها باقی میمانند.

آدم هایی که مهربانی و قلبشان را به پول و غرور و غیر.نفروخته اند.

آدم هایی که قلبشان را نفروختند

و رویاهایمان را با خود نبردند

آدم هایی که .!!!






.

عجیبه.

این همه سردی از من بعید و عجیبه.

هعیییی

پی نوشت:هیچ چیز دست من نبود.

از من گلایه نکن ای دل!

همه چیز تقصیر پرندگانی بود که آمدند اعتماد را خوردند.بردند.تقصیر پرندگانی که جفا کردند و مهربانی خواستند.

تقصیر مرغان دریایی همین حوالی!!


بهش میگم تا حالا شده از دستم ناراحت بشی؟

میگه:همینکه هیچی نمیگی و میریزی تو خودت.همینکه به رومون نمیاری.این همه سکوت ناراحتم میکنهناراحتمون میکنه.!

دستمو محکم میفشاره و من فقط میتونم لبخند بزنم شاید به خاطر اینکه به اندازه سر سوزن در برابر همه اون کارایی که کردن، منم تونستم ناراحتشون کنم و شاید هم برای تاسف.به خاطر اینکه نمیتونم دوباره تغییر کنم.چون خیلی درد کشیدم تا که به این آدم تبدیل بشم.


پیرو پست قبل.رفتم تا شاهکار ادبیم(!) را در دفتر نوشته های خاک خورده ام یادداشت کنم به یادگار اولین بیت با قافیهتا شاید ورقی بخورد این دفتر و دست و دلم به نوشتن شعری برود که سال هاست در سینه ام محبوس کرده ام و قلم نوشتن ندارم!

در حین نوشتنش به ناگاه جمله ای بر ذهنم فرود آمد و تکه آخر بیت را به "کین قصه به سر آید"تغییر دادم.و حال احساس بهتری نسبت به این تک خط دری وری امروزم دارم. 

  • گر بر ره من راهی،مقصود تو پندارد!!!      غافل نشوم زآن رهکین قصه به سر آید!!!


پی نوشت:یادمه وقتی معلم ادبیاتمون ازم پرسید میخوای چیکاره بشی؟ گفتم خیلی چیزا هست که دوسشون دارمکه میخوام انجامشون بدم.
اون روز گفت:اولین چیزی که به ذهنت میرسه و من بی هوا گفتم دلم میخواد نویسنده بشم.نویسندگی سال ها بود که بی هوا درون مغز من رفته بود و من را تشنه نوشتن کرده بودنوشته هایی که با ساده ترین حروف نوشته میشدند و بار ها و بارها دلم میخواست میتوانستم چیزهایی بنویسم که معلم ها و همه و همه در مفهوم کنایی و همه چیزش گیر بکنند.بیت هایی که تنها من و دلم معنای آن را بدانیم و نوشته هایی که هیچ کس از آن سر در نیاورد و بشوند نامفهومیات ذهن من و سال ها بعد؛ از من به عنوان دختری که مبتلا به یک بیماری لاعلاج بود و کسی نتوانست نامی بر ان بیماری بنهاند،یاد شود.!


با هزار ذوق دستشو میگیرم و میگم تو راه مدرسه ی دری وری اومد به ذهنم کردمش شعر.بخونم برات ببینی خوبه یا بد؟
میگه:درباره چیه؟
میگم:درباره یار.
میگم:ذوقمو کور نکن دیگه برای اولین بارمه سعی کردم ی بیت شعر با قافیه بگم.(اینجانب علاقه مند به نوشتن شعر نو است)
میگه:خب.باشه بخون ببینیم(:
خودمم خندم میگیره از اینکه چجوری اصن فکر کردم که این کلمه ها رو گذاشتم کنار هم و الکی ادای شعر نوشتن در آوردم.اول کتابمو باز میکنم و میخونم براش:
  • گر بر ره من راهی.مقصود،تو پندارد!!!               غافل نشوم زآن ره.تا یار وصال آرد!!!

بعد نگاه میکنم بهش میگم بگو بهههه بهههههه
با هم میخندیم و لا به لای خنده هایش چیزی شبیه WOowمیگوید و من دلم میخواست جای آن یک بیت،به تعداد بیت های هفت خوان رستم میتوانستم شعر بگویم و آنقدر حسرت نتوانستن هایم را نمیخوردم


پی نوشت:نمیدونم چرا اون جمله رو تو عنوان نوشتم.فقط میدونم که مسیر رسیدن به هر چیزی.خیلی قشنگ تر از وصال و داشتن اون چیزه. شاید چون عاشق سختی ها و درد هاشم.شاید چون عاشق دیدن ذره ذره آب شدن خودمم.شاید چون ز خودمو دوست دارم.شاید چون من ی بیمارم!!!

لعنت به وقتایی که کلی حرف داری و سه ساعت تایپ میکنیتهش دستت میخوره به دکمه خاموش کامپیوتر و گند میزنه به تمام سکوت نکردناتو تو دیگه نه حالشو داری که بنویسی و نه هیچی. لعنت به همه لحظه هایی که آدمو خفه میکنن-_-که باعث میشن آدم خفه بشه.-_-


صبح از خواب بلند شی

هزار تا لبخند به در و دیوار زندگی بزنی.

آنلاین میشی که لبخنداتو با دوستای مجازیت تقسیم کنی که.

میبینی یکی شون نیست.

و شاید جزو دردناک ترین صحنه های تاریخ باشد جای خالی تک تکتان.

از سری عکس های سیو شده که معلوم نیست از کجا .






خودم را حل میکنم در کلمه به کلمه این کتاب.نفسم را حبس میکنم تا نکند جایی از کتاب از دستم در برود و درک نکرده باقی بماند.که من حل نشده باشم در آن و تصورش نکرده باشم!!!


برشی از کتاب: 
ابهامات و آنچه در دل و ذهن و چشمان رُخشید نهفته بود، باعث شده بود که اینگونه توی سرم جولان دهد. من داشتم به او فکر می‌کردم چون می‌خواستم کشفش کنم نه تصاحب! از طرفی هم تهِ دلم نمی‌خواستم تمام زوایای ذهنی و رفتاری‌اش برایم روشن شود. احساس می‌کردم رُخشید مانند کتابی‌ست که هر بار بخوانمش چیز جدیدی دستگیرم می‌شود. مانند فیلمی که هر بار ببینمش نکته‌ی تازه‌ای از آن خواهم یافت. مانند یک موسیقیِ عمیق که هر بار گوش کنم یک نُتِ بکر از آن کشف خواهم کرد. دلم می‌خواست مدام ببینمش، بخوانمش، به اصواتِ آهنگینی که توی وجودش جریان داشت گوش کنم تا هر بار چیزی از درونش بیابم که خودش هم از آن بی‌خبر است.

#علی_سلطانی

#راز_رُخشید_برملا_شد


آدما چجوری میتونن انقدر راحت حالتو از خودت بهم بزنن فقط به خاطر اینکه خسته شدی از این حجم تنهایی و دلت میخواد از اینجا به بعد زندگیت ی سری رفیق داشته باشی.

هیچی نمیتونم بگم جز اینکه رفیق میسپرمت به خدا.امیدوارم قلب کس دیگه ای رو نشکنی.(:


همه آهنگامو پاک کردم.سخت بودخیلی سخت.مخصوصا که با کلی هاشون خاطره داشته باشی.

از این به بعد فقط آهنگ بی کلام.(:

 

 

 

پی نوشت:حالم خوبهخیلی خوب(:

یعنی این عجیبه؟

یا شایدم غیر باور؟

باید برم دوباره تو آینه به خودم نگاه کنم.

تا باورم بشه خودممم.

همین من و حال خوبش.

باورم شه اینهمه لبخند رو(:

شکرت خدا.شکرت.

 


گفتم:بیا بریم.

گفتی:کجا

گفتم:هر جایی که آخرش به بودن تو ختم شـ.

جمله ام را تمام کرده بودم یا نه به یاد نمی آورم.فقط میدانم که وقتی سرم را بلند کردم تا بقیه حرف هایم را از چشمانم بخوانی،نبودی.

بعد من با ترس و لرز از خواب بیدار شدم.بعد من باز هم دستم رفت سمت پتویم و در این گرمای این روزها،خودم را در آن گم و گور کردم تا کسی صدای ناله هایم را نشنود.خوب یادم است،ساعت دو و هفده دقیقه بود.و من تازه بیست دقیقه بود که به خواب رفته بودم.

منبع


آدمای که فقط بلدن گلایه کنننه از دنیا هااز تو.

خودشون ی قدم هم برنمیدارن و منتظرن تو صد قدم براشون برداری.

همونایی که اگه جای 100 قدم،99 تا برداشته باشی،آه و ناله میکنن و ادای بدبخت ترینا رو درمیارن

شما ها خسته نشدید از آدمایی که حالتونو بهم بزنن از خودتون

سادگی و مهربونیتون

از اینکه اینهمه دوسشون دارید

نمیدونم چرا انقدر از این آدما اطرافم هست.

فقط میدونم دیگه اونقدر بریدم که برام مهم نباشه چه بلایی سر ذهنیتشون نسبت به من میاد.

چون رسما گند میزنم به همه چی.

هر چی که بود و نبود.


پی نوشت:آدما نمیذارن خودت باشی.اونا هر کاری میکنن تا رو های دیگه ای از خودت رو، رو کنی.تا بهت بفهمونن چقدر میتونی بد باشی.ولی بعدش اصن به روی خودشون نمیارن که مسبب این روی تویی که به وجود اومده،خودشونن! خودشون و .هوووف.رسما هووووف


منبع عکس


اونجا که حالت از خودت و آدمی که شدی بهم بخوره.

از اینهمه تجربه و حال بدت.

از اینکه فهمیدی دنیا چقدر میتونه مزخرف باشه

از اینکه فهمیدی آدما تا چه حد میتونن حال بهم زن باشن.

حال بده جهان اونجاس که حالت تهوع داشته باشی ولی نتونی بالا بیاری.

بدم میاد از این نقطه جهانم که چند وقتیه توش گیر کردم.


در آینده و توی زندگی مستقلی خودم،هیچ وقت گشنه نمی مونم.ولی آخر سر بر اثر یک بیماری که سر و تهش به معده بر میگردد خواهم مُرد-_-


پی نوشت:درسته از آشپزی متنفرم ولی دیگه قاطی کردن چهارتا چیز که آخرش خیلی بدمزه میشه ولی از گشنگی داری میمیری و مجبوری بخوریش که کاری نداره‍♀️


چند دقیقه بعد،رعنا توی اتاق خواب داشت وسایلش را جمع می کرد که برود خانه مادرش.
بهمن دقیقا رو به رویش نشسته بود و هرچه رعنا را صدا می کرد،رعنا جوابی نمی داد. از جایش بلند شد و رفت در ورودی ساختمان را قفل کرد.می خواست با این کار مانع رفتن رعنا بشود،اما کارش احمقانه بود. هنوز مثل بچگی هایش فکر می کرد. یک بار هم که می خواست نگذارد مادربزرگ برود خانه شان،کفش هایش را قایم کرده بود توی انباری؛مادربزرگ با کفش دیگری رفت. اما این بار قصه کمی فرق می کرد؛ به قول موتا جان،زنی که توی ذهنش تصمیم به رفتن و دل کندن می گیرد، حتی اگر بماند،حتی اگر هر روز صبح سماور را روشن کند و گل های توی بالکن را آب بدهد باز هم رفته است.


بدترین حس دنیا اینه که ندونی چرا حالت خوب نیست.اونقدر دلیل برای بد بودن حالت داشته باشی که ندونی اصن چرا حالت باید خوب باشه. بدترین حس دنیا تنهاییه.چیزی که حتی حس کردنش باعث میشه تمام وجودم یخ کنه.باعث میشه حس کنم سال هاست روحم مردهولی چه فایدهچون آدم ها نفس هایت را برای زنده بودنت ملاک قرار میدهند.کیه که فکر کنه ی آدم بعد این همه نفس کشیدن لا به لای همینا ممکنه مرده باشهحتما که نباید زیر خروار ها خاک خوابیده باشی تا که بمیریبدترین حس دنیا اینه که همه فکر کنن ی عالم دوست داشته باشی(#دنیای_واقعی_و_من).ولی فقط خودت بدونی که چقدر دور و ورت خالیه.بد ترین حس دنیا اینه که بغض گلوتو خفه کنه ولی نتونی گریه کنی.گریه کنی ولی نتونی خودتو آرووم کنی بدترین حس دنیا اینه که دلت ساعت ها قدم زدن بخواد ولی حتی حق اونم نداشته باشی.دلت بخواد کوچیکت ساعت ها بازی کنی،ولی اعصاب اونم نداشته باشی بدترین حس دنیا اینه که روزه باشی و دوستات شاتوت بخورن.و تو یاد بچگی هات و خاطرات و دستای قرمز و افتادن از درخت و نیش زنبور وغیره بیفتی و دلت بخواد.بخواد که ی بار دیگه طعم همون شاه توت ها رو بچشی.ولی دنیا برنگرده عقب.حس بده دنیا اونجاست که با حسرت به دوستت نگاه کنی.وقتی که گیتار رو گرفته دستش و داره آهنگ مورد علاقتو میزنه. حس بده دنیا اونجاست که هر چی نفوس بد بود و زدند،تحقق پیدا کنه.حال بده دنیا اونجاست که اونقدر همه برات غریبه بشن که حتی دیگه نتونی ت درد و دل کنی.باورت میشه؟باورت میشه من؟که نزدیک ترین آدمام مجازی بودن؟که مهم ترین رفیقم،چند سالی ازم کوچیکتره و فرسخ ها اونور تر زندگی میکنه؟باورت میشه من؟همیشه فکر میکردم رفیق اونیه که کنارته.همزادته.هزارتا خاطره داریم با هم.هزار تا چیزو با هم کشف کردیم.دیوونه بازی کردیم و بچگی کردیم و کنار هم بزرگ شدیم.همه بازی های دنیا رو با هم تجربه کردیمهمونی که هر وقت عروسک بخوام بخرم،برای اونم ی جفتشو بخرم.فکر میکردم بچگی هام اینجوری شکل بگیرهولی نه.بچگی هام به تنها ترین حالت خودش گذشت.بزرگ تر که شدم تنها تر شدم.سه ساله که دارمش کنارمدرسته دوره.ولی همزادمه

گاهی وقتا گیر میکنم تو زندگی.گاهی وقتا خیلی چیزا رو حتی نمیتونم به اونم بگم.گاهی وقتا به خودم میام میبینم انقدر ساکت شدمانقدر آدما منو توی خودم کشتن که دیگه نمیتونم غم توی چشمامو پنهون کنم.میدونی این موقع ها به چی فکر میکنم؟به اینکه آدما هم میخواستن بهم نشون بدن بازیگر خوبی نمیشم.آره نمیشمنمیتونم بشم.چون دیگه نمیتونم غممو پنهون کنم.نمیتونم با کنایه حرف نزنم.نمیتونم آهنگ شاد گوش بدم و بخندم.نمیتونم برم توی بغل مامانمو به غریبه بودنش فکر نکنم.نمیتونم دو دیقه با کسی حرف بزنم و حاللشو از خودم بهم نزنم.نمیتونم دو دیقه دیگه توی این زندگی نفس بکشم.میدونی حالا که فکر میکنم خیلی خوبه که مهم ترین دوستم دوره ازم.حداقل دیرتر حالش ازم بهم میخوره.کمتر غم توی چشمامو میبینه.کمتر لعنت میکنه همه آدمایی رو که این بلا رو سرم آوردنکمتر دعوام میکنه که هنوزم دلم براشون تنگ میشه.که هنوزم ته قلبم دلم میخواد ی بار دیگه ببینمشونو با چشمام زل بزنم بهشون.و بگم د لعنتی بمیره این قلب که هنوزم گاهی دوستون دارهبمیره این قلب.الهی بمیره این قلب.







:(

جوابمو نداد.و تمام بدگمانی های بچه ها به حقیقت پیوست.

مسخره کردن هایشان اشکم را در آورد.

و او 

همان که سنگ نوشتنش را به سینه میزدم.

نابودم کرد گویا.

پی نوشت:میدونی مسخره ترین چیز توی دنیا چیه؟اینکه بیشینی حرفای خودت رو بخونی و خندت بگیره.اینکه به کارایی که کردی فکر کنی و خندت بگیره.مسخره ترین چیز دنیا منممنم که همیشه کارای مسخره انجام دادم.

(وقتی خوب نیستم دری وری زیاد میگمخیلی زیاد.اونقدر که حال خودمو هم از خودم به هم میزنم.)


نه تا وقتی که با چشمای خودت ندیدی.
نه تا وقتایی که با دستای خودت حقیقت رو لمس نکردی.
هیچوقت باورش نکن
حتی اگه از مورد اطمینان ترین فرد زندگیت شنیدی.
چون اون آدم هم بالاخره حق ی دونه اشتباه رو توی زندگیش داره.


پی نوشت:
شاید خنده دار باشه
ولی بعضی وقتا به این فکر میکنم که چقدر خر بودم که انقدر ساده همه چیو باور کردم.

اگه ی روزی روی همین زمین،

آفتاب از غرب طلوع کنه.

اگه حتی تابستونا برف بباره 

و یا زمستون با هم توت بچینیم از درخت ها.

اگه بیابون ها سرسبز بشن.

اگه خونه ما توی قطب شمال باشه.

اگه ماهی توی خشکی دووم بیاره.

اگه از آسمون سنگ بباره

یا که آدما روی سرشون راه برن.

یا.

مطمئن باش من همون قبلیم.هنوزم همونقدر دوست دارم(:

امروز ذهنم بین 70 تا 80 سالگی زندگیش گیر کرده.و آایمر امانش نمی دهد برای به یاد آوردن سنش.زندگی آنقدر کسالت بار و خسته کننده است که اگر برای ساعت ها به دیوار روبه رویم زل بزنم،کمتر حالم از دنیا و نفس کشیدن به هم میخورد.جوان تر که بودم همان موقعی که ذهنم طفلی بود که نهایت دنیایش یک شکلات ته جیب پدر بود،هیچوقت فکر همچین روزی را نمیکردم.روزایی که انقدر خسته بشوم که دست بکشم از زندگی. از جنگیدن از.

برای جوان موندن این ذهن،به اندازه عمرم منهای یک تلاش کردم.قبول دارم که این یک سال گذشته انقدر ذهنم خسته و پیر شده که دیگه نای تلاش کردن نداره. باید ببرمش بیمارستانباید بستری شه.ذهنم دیگه طاقت اینهمه دردو نداره!):


لینک چالش


همیشه منتظر روز تولدم بودم.همیشه فکر میکردم شب تولدم همه روزای قبلش خاک میشن.هر سال منتظرش موندمبا اینکه هیچ وقت هیچ اتفاقی نیفتاد.اما بازم امیدوار بودمامسال مثل هر سال.منتظرتمبا اینکه میدونم قرار نیست اتفاق خاصی بیفته.اما امیدوارم.(:


تنها روزی که هنوزم بهش امید دارم(:


پی نوشت:شاید بگید چرا روز تولد؟ولی مهم ترین روز زندگی هر شخص به نظرم روزیه که متولد میشه(:

متولد شدن از نگگاه هر کسی ممکنه متفاوت باشه(:


هنوزم که هنوزه جوابمو نداده.
خواهری میگه:اون همیشه جواب میده،شاید وقت نداشته.
و منی که مطمئن بودم ولی الان دلم میخواد برم و تمام پیامامو پاک کنم.
به درک اگه دیده باشه.
مهم منم که هر روز اولین کاری که میکردم چک کردن اینستام بود.
مهم منم که بعد این همه مدت.هعیی
:(
:((:

دو سه روزی بود که از فرط دل درد به خودم میپیچیدم اما مادر جان فکر میکرد دروغ میگم چون نمیخوام روزه بگیرم.کل دیشب خواهری خونه رو به گند کشید و منم از امروز صبح نفله طور به زندگی خودم دارم ادامه میدم.حتی آب های بدنم رو هم بالا آوردم.بدترین حس ممکن اینه که اسهال و استفراغ و بدن درد و همه چیو با هم بگیری.القضا فردا هم ی امتحان کوفتی داشته باشی که از رو تنبلی و دل درد نخوندی.امروز رسما یا خواب بودم یا دسشویی.الانم میبینید اینجا میخواستم بهتون بگم مراقب خودتون باشیدویروس از آنچه فکر میکنید به شما نزدیک تر است.و اینکه دل درد و هر چیز کوچیکی رو حتی جدی بگیرید.


پی نوشت:امتحاناتونم بخونید:|

منو بگو میخواستم بیست شم همه رو.با این اوصاف صفر نشم خوبه:(

د لعنتی 160 صفحه رو چجوری با این حالم بخونم:(


(:

خب انتظار داشتم این پست آخر باشهولی گویا پست 99هم هستش(: پس این وبلاگ با عدد قشنگ نود و نه به پایان میرسه.

دلم میخواد پایانش با پایان اردیبهشت مزخرف امسالم هم زمان باشه(:

خب چند تا حرف داشتم:

1.ممنون که مزخرف گویی های منو خوندید

2.این پست تنها پستیه که نظراتش بازه.برای حرف زدن(: هر حرف یا سوالی بود در خدمتم(:

3.آدما خوبن تا وقتی بهتر از تو گیرشون نیاد(لبخند برعکس)

4.آدمای مهربون احمق نیستن! فقط فکر میکنن همه تو سینشون قلب دارن

5.میشه لابه لای همینا ی آهنگ یا کتاب بهم معرفی کنید(:

6.ی جمله به یادگار(:

8.من غلط کردم تو پست قبل گفتم برای پست آخر برنامه ها دارم:/

9.چقدر دلم میخواست الان "ی" کنارم بود.کلی برام از سوتی هاش میگفت.هی بهم میگفت چقدر کم حرفی ماجده.ولی عوضش کنارم بود.

10.چقدر الان دلم میخواست زنگ میزدم به "ف"بعد همونقدر تند حرف میزد و من تا لحظه آخر در حال معنی کردن اولین حرفاش توی ذهنم بودماما به روی خودم نمیاوردم که هیچی نفهمیدم خخخ(:

11.


گاهی وقتا دلم میگیره. ی روزی توی همون روزا بود که فهمیدم حافظ خوب بلده آرومم کنه.مثل مولانا.

همون موقع بود که هجوم بردم به سمت فال حافظ

و امروز برای بار نمیدونم چندم توی عمرم.

میدونی چی اومد؟

تعبیر غزل شماره 229 حافظ در فال شما :

ناامیدی و یاس قلب شما را فرا گرفته ، بهتر است تا می توانید امیدوار بوده و بدون ذره ای تردید و با اراده قوی و گام های استوار به سمت هدف بروید و با تلاش و تصمیمات درست بهترین نتایج را به دست آورد.

هیچ چیز با راحت طلبی و تنبلی به دست نمی آید، اگر با وجود صبوری و تحمل و دعاهایی که کرده اید اثری از مراد دل نمی بینید نگران نشوید، بالاخره پاداش تحمل سختی ها را می گیرید و روزهای خوش فرا خواهد رسید.


میدونی به چی فکر میکنم حافظ.به اینکه چرا دیگه ارووم نمیشم.


هیچ وقت اونقدری خودمو دوست نداشتم که ساعت ها از خودم عکس بگیرم.نمیگم اصن هیچ عکسی ندارم.میگم از بین همون انگشت شمارا فقط یکی شونو دوست دارم که اونم نصفه ام.از این عکسایی که مطمئنم اگه ده ها سال از عمرم بگذره بازم هر وقت یکی بهم بگه تو چ شکلی ای؟همونو براش بفرستممگه آدم چقدر تغییر میکنه اصن:(

(میرم عکس رو باز میکنم و با تصویر خودم توی آینه مقایسه میکنم)

خب آره خیلی تغییر میکنه.شکسته تر میشه.لاغر میشه.دیگه لباش به اندازه قبل هم نمیخنده.دیگه چشماش شیطنت نداره.آره آدم خیلی عوض میشه. خیلی.

میدونی دارم به چی فکر میکنم؟

به اینکه کاش قبل اینکه انقدر عوض بشم چند تا عکس بیشتر از خودم میگرفتم.تا یادم بمونه ی روزی چقدر چشمام شیطنت ازشون میبارید.(لبخند برعکس)


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها