امروز ذهنم بین 70 تا 80 سالگی زندگیش گیر کرده.و آایمر امانش نمی دهد برای به یاد آوردن سنش.زندگی آنقدر کسالت بار و خسته کننده است که اگر برای ساعت ها به دیوار روبه رویم زل بزنم،کمتر حالم از دنیا و نفس کشیدن به هم میخورد.جوان تر که بودم همان موقعی که ذهنم طفلی بود که نهایت دنیایش یک شکلات ته جیب پدر بود،هیچوقت فکر همچین روزی را نمیکردم.روزایی که انقدر خسته بشوم که دست بکشم از زندگی. از جنگیدن از.

برای جوان موندن این ذهن،به اندازه عمرم منهای یک تلاش کردم.قبول دارم که این یک سال گذشته انقدر ذهنم خسته و پیر شده که دیگه نای تلاش کردن نداره. باید ببرمش بیمارستانباید بستری شه.ذهنم دیگه طاقت اینهمه دردو نداره!):


لینک چالش


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها